خاطره سال91

ساخت وبلاگ
روز یکشنبه بود. خوابگاه بودم رو تختم نشسته بودم حجت بهم قول داده بود ک زنگ میزنه خوابگاه واسه اولین بار بود ک میخواست زنگ بزنه خوابگاه

 روزای یکشنبه و سه شنبه فقط میتونستن بهمون زنگ بزنن

اون روز دل تو دلم نبود ک صدای حجتو بشنوم انگار بیشتر از همیشه دلتنگش بودم

ساعت دوتاچهار میتونستن زنگ بزنن خانواده ها من همینطور نشسته بودم بلندگو اسم خیلی هارو پبچ کرد و رفتن  و برگشتن اما من نشسته بودم منتظر چشام ب ساعت بود نزدیکای چهار بود نا امید شدم گفتم دیگه زنگ نمیزنه براش مهم نبودم ک منو یادش شده

همین طور داشتم فکر میکردم و ساعتو نگاه میکردم ساعت 4شد اشکم در اومد تو اوج ناامیدی بودم ک اسم منو پیچ کردن سریع خودمو رسوندم سرپرستی تا گوشی و برداشتم صداش اومد گفت فک کردی فراموشت کردم اره ن میخواستم فک کنی یادم شده یهو خوشحال بشی

آروم شدم چقد دلم اون روز تنگ شده بود باهم صحبت کردیم خیلی خوشحال بودم اون روز دلم نمیخواست قطع کنم تلفنو اما مجبور بودم و قطع کردم

اوو روز احساس کردم ک چقد دوستش دارم و بهش وابسته شدم

حجت میشه ی بار دیگه تو اوج ناامیدی خوشحالم کنی بگی ابناهمه شوخی بود

بگی بدون تو نمیتونم و برگردی

حجت میشه؟؟

دلم برات تنگ شده دیوونه بـــرگـــرد

+ نوشته شده در یکشنبه بیستم آبان ۱۳۹۷ ساعت 22:59 توسط عاشق یاس  | 
عزیزم...
ما را در سایت عزیزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatimma بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:22